۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

22 فروردین89

سلام

سال نو مبارک

خانومی که شما باشین امسال آناشید جون شده بود مارکو پولو...پیتیکو پیتیکوپیتیکو.... از تهران تا گرگان، از گرگان تا رشت ، از رشت تا تهران ، از تهران تا دوباره همین تهران خونمون.
این عکس سال تحویلمه .... (خونه بابا بزرگم)


اما یه چیز مهمتر که فقط دوست جونام باید بدونن.... اینجاشو یواش مینویسم.... راستش من یه چیز جدید کفش!!!!! کردم .اگه گفتین چی ؟.....دوربین بابا .هییسسسس....یواااااااااش............ . بعدش از عکسائی که اون تو بود فهمیدم چطوری دختر بابا شدم ....
قضیه از این قرار بود که :

اون لک لک های چُلمنی که قرار بود منو ببرن پیش مامان و بابا وسط راه یهو خمیازه میکشن و آناشید کوچولو تِلپ میفته وسط یه جنگل بزرگ ...یه جنگل پر از حیوونای جورواجور از فنچ و بلبل و سهره بگیر تا شیر و گراز و برب (الان بابا پیداش میشه )

بابا : "    بَرب  نه بابائی    بَبر "

نگفتم ! میدونستم ...اینجور موقعها انگار  پر آتیش میزنی ... فوری میاد گیر میده.

داشتم میگفتم : یه روز دم دمای غروب  توجنگل نشسته بودیم و با فنچا گپ میزدیم





 که :!!!!...یهو!!!.... صدای خش خش اومد ... رنگ ازروی فنچا پرید ...من گفتم : زود قایم شین بینم چه خبره ؟




 و راه افتادم به سمت صدا ... نمیترسم که من ...شیمکمو دادم جلو وبا شجاعت  آسه آسه رفتم نزدیک صدا




یهو سر و کله ی یه آقای چاقالو پیدا شد.همینطوری راه میرفت و اینور و اونورو نگاه میکرد .انگار داشت دنبال یه چیزی میگشت...



 رفتم بالای درخت که بهتر ببینمش





 وا  !!!!!!!!!! این چقدر شبیه بابائیه ......... اصلا خودشه ....ها!!!!!؟؟؟؟ یا نه ؟ ....آره خودشه ... آخ جووووووووووووون من پیدا شدم








حالا باید بابا رو میترسوندم ......میخواستم حسابی ذوق مرگ بشه  رفتم بالای درخت ... اون بالای بالا ....  و از اون بالا یوهووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو......

مثه یه مورچه ی بالدار ......................................................هلپ پریدم توی بغل بابا .............





چه خاطراتی ... یادش بخیر ... چه  غروب عاشقانه ای بود...




هـــــِِـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ... پیر شدیم رفت.

بابا : تو پیر شدی فنقل ؟!!!
!
!
!

باز سر وکله بابا پیدا شد ... بریم آقا ... بریم الان گیر بازار شروع میشه





بعداً نوشت : مسئولیت تحریف وقایع متوجه صاحب وبلاگ میباشد

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

20 اسفند88

سلاااااااااااااااااااااااااااام

من اومدم ... آناشید جون برگشت..

یه عالمه حرف دارم ... بعد از تولدم کلی بزرگ شدم .

خانومی که شما باشین ،این روزا خوابم خیلی کم شده یعنی در طول روز یه نیم چرت میزنم و تموم.

مدیر برنامه هام گفته :
صبح تا ساعت 8  5/8 لالا
5/8 تا 5/9 صبحونه ...البته همش مشغول خوردن نیستم ... از این یک ساعت ، 50 دقیقه دق میارم ده دقیقه غذا میخورم.
5/9 تا 11 بهم ریختن کابینتهای مامان بزرگ -همراه با تمرین مسابقه دو سرعت
11 تا 5/11  انفجار اتاق خاله لی لی - این عروسکای خیر ندیده ی  خاله لی لی شکمشون خوب کار میکنه ...هی باید برم مامان بزرگ رو صدا کنم که اینا پیف کردن بیاین بشورینشون
5/11 تا 5/12 برنامه رنگین کمون (تازگیا میشینم پای تلویزیون) همراه با بچه ها داد میزنم بَــــــــــــــــــــــــــــــــــــله.. بعدم باهم دست میزنیم ... مهم نیست موضوعش چی باشه. بازم کابینتهای مامان بزرگ... اصلا من نمیفهمم این همه جای خالی وسط آشپزخونه واسه چی همه ی ظرفا رو میچپونن تو سوراخ سمبه ها ... سختمه هی درشون بیارم خب...والللللللللللللللللللللا ... با این نوناش
5/12 تا 1 چُرت مرغوب
1تا 5/1 ایندفعه چون گشنمه  فقط 45 دقیقه دق میارم ...
5/1 تا 2 سرکشی مخفیانه به اتاق دائی حامد و تمرین الو با اون تلفن خوشگله دائی درعین آمادگی کامل برای بستن فلنگ احتمالی
2تا 4  بدو بدو بدو بدو بدو بدو بدو بدو بدو بدو بدو بدو بدو بدو بدو بدو بدو بدو 
و بلاخره ساعت 4 : یوهـــــــــــــــــــــــــو مامانی اومـــــــــــــــــــــــــــــــــــد
دوباره مراسم انفجار اتاق خاله لی لی و کابینتها به میمنت ورود مامانی

آها راستی عکسام حاضر شد ...


نمایشگاه لثه و دندان 1388

یه ذره شهر شلوغ شد گفتیم یه خودی نشون بدیم غلاف کنن ملت ... گیسا رو بیا



یه سر رفتیم باغ و بستون قاطی کفشدوزک ها ...



سره سره به لیست علاقه مندیهام اضافه شده و بعد از اعوجاج کامل ستون فقرات بابا الان بدون کمک سر میخورم میام پائین... یک هفته اس که بوس میفرستم ... تازگیها موقع نانای دستامو با دقت نگاه میکنم (خیلی به رقص حساسم)

ضمنا مرده شور blogspot  رو ببرن که دوتا عکس نمیشه دانلود کنیم




۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

28دی 87

سلام

حضورتون عرض کنم که

1- پنجشنبه مامانی برام تولد گرفته بود ... از صبحش انقده سرم شلوغ بود ..یه عالمه کار داشتم ... باید دوش میگرفتم و حاضر میشدم که برم آتلیه ... رفتم همونجائی که بیشتر دوست جونا اونجا عکس گرفته بودن ... یه چند تا عکس خوشگل با فیگور مکش مرگ ما گرفتم ... اون خانومه بنده خدا انقده برام ادا اطوار درآورد تا یه کوچولو بخندم براش ... منم چون نمیدونستم چه خبره هی تعجب میکردم ... هی میگفت بخند هی من تعجب میکردم .. هی جیغ میکشید هی من تعجب میکردم ... هی شکلک در میاورد من تعجب میکردم ... خلاصه نصف عکسام از اینا ! داره ..
بعدشم اومدم خونه و یه ریزه غذا خوردم و بازی ...............................ساعت 5/4 به زور لالا کردم و بعدش که بیدار شدم جشنمون داشت شروع میشد ... یه تاپ و دامن پوشیدم و منتظر موندم تا همه ی مهمونا برسن ...بعدم لباس عروسمو پوشیدم و .....................تولد تولد  تولدم مبارک ....مبارک مبارک ..............

عکسام هنوز حاضر نیست .. فعلا این چندتارو داشته باشین... بفیه اش که حاضر شد میام خدمتتون













سلام... من دوباره اومدم ... این عکس کیک تولدمه که همون اول 4 انگشتی از خجالتش دراومدم .....




دیگه دیگه .....آها

دو تا دندون دیگه هم درآوردم... با دوتای قبلی سرجمع میکنه بعبارت 4تا ... جاش هنوز رو دست مامان و بابام هست ...
سه تا کلمه جدید یاد گرفتم  : 1- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه  2- ایننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن (منضم به اشاره انگشت به سمت هرچیزی که کنجکاویمو تحریک کنه) 3- مننننننننننننننننننننننننننننننن (خودم)


یازده ماه ونیم راه افتادم و درست از روز 24 دی کاملا مستقل قدم میزنم واسه خودم ... سلاااااااااااااااااااام سوراخ سنبه ها و کمدهای کشف نشده خونه .آناشید داره میاد ... با پای خودش !!!!!!!!!!!!!!!!

دوباره میام واسه عکسای جدید